موضوعات آخرین مطالب پیوندهای روزانه
پيوندها
نويسندگان
فرغون عشق ![]() من با جو بزرگ شدم ما لحظات خوب زیادی باهم داشتیم. اون یه دوست واقعی برای من بود تا پارسال که با گروه به مسافرت رفتیم حس کردم احساسم نسبت بهش عوض شده و من عاشقش شدم. قدم اول رو من برداشتم و بهش گفتم دوستش دارم. اما دوست داشتن ما با بقیه فرق داشت. همیشه بهش توجه میکردم همیشه کنارش بودم برای من فقط جو معنی داشت ولی اون با دخترای دیگه هم رابطه داشت باهاشون حرف میزد. برای اون رابطمون یه رابطه عادی بود کلمه ی دوست دارم و عاشقتم کلماتی بود که فقط از زبون من خارج میشد.
من: جو میای امشب بریم سینما؟
جو: نه
من: چرا میخوای درس بخونی؟؟
جو : نه فقط خسته ام میخوام استراحت کنم
هیچوقت بهم نگفت دوستت دارم هر روز که باهم خداحافظی می کردیم یه عروسک بهم میداد.هر روز حتی یک روز هم وقفه نداشت.
من:جو؟
جو:بله؟
من:امم ..من دوست دارم
. . .
جو: این عروسک رو بگیر و برگرد خونه
واقعا برام تعجب آور بود چرا؟چرا اون حرف های منو نادیده میگرفت چرا توجه نمی کرد؟یه عالمه عروسک داشتم که همه رو جو بهم داده بود اتاقم از عروسک پر شده بود....
تولدم رسید تولد 15سالگیم منتظر تماسش بودم می خواستم تولدم رو باهاش جشن بگیرم ظهر شد هواتاریک شد شب شد اما خبری از جو نشد...ساعت 2شب بود تلفن زنگ خورد جو بود...بهم گفت روبروی خونمون منتظرمه..رفتم بیرون دیدمش با یه عروسک تو دستاش بهش گفتم: جو میدونی دیروز چه روزی بود؟گفت:چه روزی؟ ازش ناراحت شدم یعنی حتی تولدم هم یادش نبود؟رفتار سردش منو شکست عروسک روبهم داد وخواست که برگرده جیغ کشیدم: صبرکن نرو بهم بگو دوستم داری بگو عاشقمی ...اماجوابی نداد فقط سکوت و رفت
بعد از اون شب منتظرش موندم خبری از جو نبود فقط هر روز یه عروسک جلوی خونه بود از طرف جو...دوهفته گذشت تصمیم گرفتم به مدرسه برگردم جلوی مدرسه جو رو دیدم کنار یه دختر ایستاده بود ومیخندید لبخندی که همیشه از من پنهون می کرد با عصبانیت به خونه برگشتم به عروسک هانگاه کردم همه روپرت کردم اطراف وگریه کردم تلفن زنگ خورد جو بود بهم گفت بیرون منتظرمه سعی کردم اروم باشم رفتم به دیدنش باخودم گفتم فراموشش میکنم
بایه عروسک بزرگ اومدبه طرفم عروسک راگرفت به سمتم وگفت: این عروسک هم مثل همیشه مال توهه....باعصبانیت عروسک روگرفتم وپرتش کردم تو جاده. داد زدم:
من به این احتیاج ندارم من عروسک نمیخوام دلم نمیخواد آدمی مثل تورو تو زندگیم ببینم....چشمای جو ازتعجب گشاد شده بود باصدایی تحلیل رفته فقط گفت معذرت میخوام ..رفت به طرف جاده که عروسک رو برداره بازم داد زدم : تو یه احمقی من به عروسک احتیاجی ندارم من همه ی عروسک ها رو انداختم دور ...بهم توجهی نکرد
بوق.... بوق....به جاده نگاه کردم یه کامیون بزرگ داشت می اومد بوق... بوق... داد زدم: جو برو کنار برو کنار جو حرکت کن ...اصلا صدای منو نمی شنید
جو از پیش من رفت بعد از اون روز بااحساس گناه وناراحتی زندگی میکردم من جو رو از دست داده بودم وکارم فقط گریه شده بود دو ماه گذشت ومن مثل یه ادم دیوونه شده بودم عروسک ها تنها یادگاری بودن که از جو برام باقی مونده بودن...شروع کردم به شمردن روزهایی که به عنوان یه عاشق در کنار جو بودم یک روز.. دو روز... شروع کردم به شمردن عروسک ها 485تا عروسک ...بازم شروع به گریه کردم عروسک رو محکم بغل کردم وگریه کردم ناگهان :
...I love you …I love you…
با تعجب به عروسک نگاه کردم دوست دارم؟؟به شکم عروسک فشار وارد کردم وصدای دوست دارم بلند شد صدای دوست دارم عروسک ها تمام اتاق رو پر کرده بودچرا من نفهمیده بودم؟وای خدای من چقدر جو عاشقم بوده همه عروسک ها میگفتن دوست دارم به طرف آخرین عروسک رفتم زیر تختم افتاده بود وهنوز چند قطره از خون جو روش باقی مونده بود فشارش دادم صدای جو بلند شد:
عزیزم میدونی امروز چه روزی هستش؟امروز485روز از عشق من و تو میگذره راستش خیلی خجالت میکشم که بهت بگم عاشقتم اما اگه این عروسک رو هم ازم قبول کنی هر روز بهت میگم عاشقتم تا روزی که نفس می کشم
برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد. برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
![]() داستان های غمگین عاشقانه و گریه دار من تنها نیستم هنوز خدارو دارم .....
داستان عاشقانه من پریا و عشقم فرهادمن پریا ۲۳ ساله و عشقم فرهاد ۲۷ ساله : سال ۸۸ دانشگاهی که دوست داشتم تو رشته موردعلاقم قبول شدم . دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی . تا اون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شد چندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم ، وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم پر از پسر بود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هر روز داشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون قرار میزاشتن خندم میگرفت و میگفتم عشق ؟؟؟؟؟ همش کشکه ، هوس ، بچگی و … خلاصه ترم اول سال ۹۰ داشت شروع میشد اما بخاطر کار بابا مجبور بود بره همدان خوب منم که دختر یکی یه دونه مامان بابا که تااون روز همه نازم را میکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم . خلاصه کارای انتقالیمو گرفتم و رفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد وقتی وارد ترم جدید شدم با یه گروهی آشنا شدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضو گروهشون شدم یکی از روزا که رفتیم سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود ؟ آره دلم پرواز کرده بود پیش فرهاد عشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم چقد دوسش دارم چون من در برابر پسرا کمی مغرورم . هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم و بیشتر دوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بگم اون سال گذشت و روزایی که نمیدیدمش برام هزار روز میگذشت و بعضی وقتا که بچه ها قرار میزاشتن بریم اردویی جایی تا صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد . وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدرکاش دست من بود سال جدید که شروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم شده و دیگه نمیتونم ببینمش .یه روز که جلسه داشتیم با بچه های انجمن وقتی وارد اتاق شدم خشکم زد فرهاد اومده بود به بچه ها سربزنه اونروز یکی از بهترین روزام بود . وقتی که جلسه تموم شد اومد پیشم گفت نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چرا ولی الان همراهم نیست ازم شمارمو خواست و منم بهش دادم . چند روز بعد اس داده بود که فردا اگه میتونم بیاد دنبالم و مدرکشو بدم . فرداش اومد دنبالم و امانتیش و دادم و گفت اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم و باهاش رفتم . عصرکه کلاسم تموم شد اومده بود جلو در واستاده بود سلام کرد و گفت کارم داره و برسوندم و تو راه بهم بگه. وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریا ببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی . گفت : از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم و هر روز بدتر از دیروز دیوانه وار دوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟ من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟ خواب بودم یابیدار؟ یعنی به عشقم رسیدم/؟ نتونستم دیگه چیزی بگم فقط جلو در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خونه شدم مستقیما رفتم تو اتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بود امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم ؟ چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم براهمیشه نه یکی دو روز بلکه همه روزای عمرمون . هر روز با هم بودنمون قشنگتر از دیروش میشد یه سال گذشت و ما با هم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی استادا عشقمونو تحسین میکردن چه روزایی با هم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره بااشکام شسته مییشه . هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقرار بود ۲۵بهمن روز عشق روز دلهای عاشق روز ولنتاین باهم عروسیممونو جشن بگیریم . همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت . ۲۰روزمونده بود تا بهم رسیدن و خیلی خوشحال بودیم . ۵ بهمن ۹۱بود که اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیمو باهاشون برم آجازه میدی برم ؟ مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت ؟ رفتن شیراز و تو حین مسافرتش روزی۱۰ دوازده بارتلفنی میحرفیدیم . رفت که ای کاش ۱۰سال باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم . روز دهم بهمن بودگفت فردا بر میگردم و منم از دلتنگی و خوشحالی دوباره دیدنش رو جام بند نبودم در برابرش یه بچه ۲ ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش . صبح ازخواب بیدارشدم و کارامو انجام دادم و خودمو حاضر کردم تابیاد. تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جواب ندادساعت نزدیکه ۵عصربود و هر چی زنگیدم جواب نداد دیگه داشتم از نگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم فقط بگو که فرهاد خوبه. گفت ببخش زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه باتو باشه پسر بد قولی نبوده ولی این دفه رو حرفش نمونم دوتو مسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هر دو تاشونو ببین توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهاد و حلال کن که نمیتونه دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن عزراییل . اینو که شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم بالا سر فرهاد بودم سفید پوش آروم خوابیده بود و لبخند قشنگش رو هنوز داشت . آره فرهاد پریا که روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه زیرحرفش زد تو راه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند و هر۴ نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون . الان قرار ملاقات منو فرهاد هر روز پنجشنبه توی بهشت محمدیه با یه دسته گل سفید و کلی اشکهای من . ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط سفرم جور بشه تابیام پیشت فقط جای تو تو قلبمه وحلقه عشق تو تو دستم. خیلی دوست دارم عشقم . سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم از تو فکرم بیرون نیستی. امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من و فرهاد نشه…. برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
عکس های عاشقانه با متن | عکس نوشته های عاشقانه
عکس های عاشقانه با متن ، عکس های خفن ، جملکس های عاشقانه ، عکس های عاشقانه ۹4 ، متن عاشقانه با عکس ، عکس نوشته های عاشقانه .
برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
خدایـــــــــــــــــــــــــــــا … چه ساختــــــــه ایــــــــــــــــــــــــــــ … دل آدم هایت یکــــــــــــــــی ازیکــــــــــــــــی سنگــــــــــــی تر … دروغ هایشان یکــــــــــــــــــــی از یکـــــــــــــــی زیباتر … نگاه هایشان یکــــی از یکـــــــــــی معنی دار تر و سنگین تر … روحشان یکـــــــی از یکـــــــــــــی هـفـــتـــــــــــ رنـــگـــــــــــ تر … و هر یک برای خود ، یکــــــــــــــی از یکـــــــــــــــی خــــــــــــــدا تـــــــــر !…
برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
من خــــــــــوشبخــــت ترینم . . . چـــون تــــــــو رو دارم . . . تــــــویی که حتـــــی فکر کردن بهت . . . قلبمـــــو گرم میکـــــنه . . . تـــــو رو با همـــه دنیــــــا هم عوض نمیکنم . . . هیـــــچوقت اینقــــــدر آرامش نداشتـــم محبوب ِ قلبـــــم . . . دوستــــــت دارم.با اینکه نمیدونم حسم دو طرفه اس یا نه! پس به سلامتیه روزی که بشینی این پستای منو بخونی و بگی ببخشید عشقم که اینقد عذابت دادم
برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
روزا دارن میگذرن پشت سر هم حتی یه ثانیه هم نمیشه نگهش داشت نمیدونم خوشحالم یا ناراحت از یه طرف خوشحالم چون این روزای کسل کننده داره میره از یه طرف ناراحتم که انقد آسون دارن میگذرن بیخیال روزگار کاریش نمیشه کرد !!! دیدید بعضی وقتا یه حس خاص میاد سراغ آدم نمیدونم چه جوری بگم انگار یه کپسول انرژی خوردی بی خودی خوشحالی دوس داری یه کارای خاص بکنی و از این جور حرفا خیلی کم پیش میا ولی خب حس خوبیه :))) کلا چند روزه حس های مختلفی دارم برچسب:, :: :: نويسنده : FaRhAd
![]() ![]() |