درباره وبلاگ


سال تولد: مهـــم نيست .. محل تولدت: مهـــم نيست .. روزش : مهـــم نيست .. ساعتــش : مهـــم نيست .. ... دقيــقه : مهـــم نيست .. ثانيــه : مهـــم نيست............... مـــاهِ تــولـــد : مهـــمـــه که ☆ فروردینی ☆ بـــاشـی...
آخرین مطالب
پيوندها
  • ردیاب ماشین
  • جلوپنجره اریو
  • اریو زوتی z300
  • جلو پنجره ایکس 60

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان موزيك و آدرس zxcvw.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 16621
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


فرغون عشق




زیبا ساز وبلاگ و سایت



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd
من با جو بزرگ شدم ما لحظات خوب زیادی باهم داشتیم. اون یه دوست واقعی برای من بود تا پارسال که با گروه به مسافرت رفتیم حس کردم احساسم نسبت بهش عوض شده و من عاشقش شدم. قدم اول رو من برداشتم و بهش گفتم دوستش دارم. اما دوست داشتن ما با بقیه فرق داشت. همیشه بهش توجه میکردم همیشه کنارش بودم برای من فقط جو معنی داشت ولی اون با دخترای دیگه هم رابطه داشت باهاشون حرف میزد. برای اون رابطمون یه رابطه عادی بود کلمه ی دوست دارم و عاشقتم کلماتی بود که فقط از زبون من خارج میشد.
 
من: جو میای امشب بریم سینما؟
 
جو: نه
 
من: چرا میخوای درس بخونی؟؟
 
جو : نه فقط خسته ام میخوام استراحت کنم
 
هیچوقت بهم نگفت دوستت دارم هر روز که باهم خداحافظی می کردیم یه عروسک بهم میداد.هر روز حتی یک روز هم وقفه نداشت.
 
من:جو؟
 
جو:بله؟
 
من:امم ..من دوست دارم
 
. . .
 
جو: این عروسک رو بگیر و برگرد خونه

 

 

 

واقعا برام تعجب آور بود چرا؟چرا اون حرف های منو نادیده میگرفت چرا توجه نمی کرد؟یه عالمه عروسک داشتم که همه رو جو بهم داده بود اتاقم از عروسک پر شده بود....

 

 

 

تولدم رسید تولد 15سالگیم منتظر تماسش بودم می خواستم تولدم رو باهاش جشن بگیرم ظهر شد هواتاریک شد شب شد اما خبری از جو نشد...ساعت 2شب بود تلفن زنگ خورد جو بود...بهم گفت روبروی خونمون منتظرمه..رفتم بیرون دیدمش با یه عروسک تو دستاش بهش گفتم: جو میدونی دیروز چه روزی بود؟گفت:چه روزی؟ ازش ناراحت شدم یعنی حتی تولدم هم یادش نبود؟رفتار سردش منو شکست عروسک روبهم داد وخواست که برگرده جیغ کشیدم: صبرکن نرو بهم بگو دوستم داری بگو عاشقمی ...اماجوابی نداد فقط سکوت و رفت

 

 

 

بعد از اون شب منتظرش موندم خبری از جو نبود فقط هر روز یه عروسک جلوی خونه بود از طرف جو...دوهفته گذشت تصمیم گرفتم به مدرسه برگردم جلوی مدرسه جو رو دیدم کنار یه دختر ایستاده بود ومیخندید لبخندی که همیشه از من پنهون می کرد با عصبانیت به خونه برگشتم به عروسک هانگاه کردم همه روپرت کردم اطراف وگریه کردم تلفن زنگ خورد جو بود بهم گفت بیرون منتظرمه سعی کردم اروم باشم رفتم به دیدنش باخودم گفتم فراموشش میکنم

 

 

 

بایه عروسک بزرگ اومدبه طرفم عروسک راگرفت به سمتم وگفت: این عروسک هم مثل همیشه مال توهه....باعصبانیت عروسک روگرفتم وپرتش کردم تو جاده. داد زدم:

 

 

 

من به این احتیاج ندارم من عروسک نمیخوام دلم نمیخواد آدمی مثل تورو تو زندگیم ببینم....چشمای جو ازتعجب گشاد شده بود باصدایی تحلیل رفته فقط گفت معذرت میخوام ..رفت به طرف جاده که عروسک رو برداره بازم داد زدم : تو یه احمقی من به عروسک احتیاجی ندارم من همه ی عروسک ها رو انداختم دور ...بهم توجهی نکرد

 

 

 

بوق.... بوق....به جاده نگاه کردم یه کامیون بزرگ داشت می اومد بوق... بوق... داد زدم: جو  برو کنار برو کنار جو حرکت کن ...اصلا صدای منو نمی شنید

 

 

 

جو از پیش من رفت بعد از اون روز بااحساس گناه وناراحتی زندگی میکردم من جو رو از دست داده بودم وکارم فقط گریه شده بود دو ماه گذشت ومن مثل یه ادم دیوونه شده بودم عروسک ها تنها یادگاری بودن که از جو برام باقی مونده بودن...شروع کردم به شمردن روزهایی که به عنوان یه عاشق در کنار جو بودم یک روز.. دو روز... شروع کردم به شمردن عروسک ها 485تا عروسک ...بازم شروع به گریه کردم عروسک رو محکم بغل کردم وگریه کردم ناگهان :

 

 

 

...I love you …I love you…

 

 

 

با تعجب به عروسک نگاه کردم دوست دارم؟؟به شکم عروسک فشار وارد کردم وصدای دوست دارم بلند شد صدای دوست دارم عروسک ها  تمام اتاق رو پر کرده بودچرا من نفهمیده بودم؟وای خدای من چقدر جو عاشقم بوده همه عروسک ها میگفتن دوست دارم به طرف آخرین عروسک رفتم زیر تختم افتاده بود وهنوز چند قطره از خون جو روش باقی مونده بود فشارش دادم صدای جو بلند شد:

 

 

 

عزیزم میدونی امروز چه روزی هستش؟امروز485روز از عشق من و تو میگذره راستش خیلی خجالت میکشم که بهت بگم عاشقتم اما اگه این عروسک رو هم ازم قبول کنی هر روز بهت میگم عاشقتم تا روزی که نفس می کشم
 


برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.
هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. می‌دانستم که می‌خواست بداند که چه بلایی بر سر عشق‌مان آمده و چرا؟ اما به سختی می‌توانستم جواب قانع کننده‌ای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دل‌باخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدت‌ها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم می‌کردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت‌نامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد همه را پاره کرد.
زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و می‌دانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی‌اش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا می‌افتاد.
فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمی‌خواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی‌خواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسی‌مان  را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم، از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دست‌هایم بگیرم و راه ببرم!
خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه می‌شود؛ اما برای این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می‌شد، مهم نیست چه حقه‌ای به کار ببره.”
مدت‌ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دست‌هایم گرفتم. هر دو مثل آدم‌های دست و پاچلفتی رفتار می‌کردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه می‌رفت و دست می‌زد و می‌گفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می‌بره.” جملات پسرم دردی را در وجودم زنده می‌کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشم‌هایش را بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمی‌دانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو کمی راحت‌تر شده بودیم، می‌توانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که مدت‌ها بود از یادم رفته بود.
با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال‌هاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره‌اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه‌ای با خود فکر کردم: “خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دست‌هایم گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگی‌اش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ می‌گیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. هر روز که می‌گذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسان‌تر می‌شد. با خودم گفتم حتماً عضله‌هایم قوی‌تر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب می‌کرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباس‌هام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که او را راحت بلند می‌کردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می‌شد. گویی ضربه‌ای به من وارد شد، ضربه‌ای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می‌شد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگی‌اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست‌های او دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل می‌کردم، درست مثل اولین روز ازدواج‌مان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی می‌توانستم قدم‌های آخر را بردارم. انگار ته دلم می‌گفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمی‌شد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سال‌ها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگی‌مون توجه نکرده بودم!”
آن روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمی‌خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من نمی‌خواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می‌کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمی‌کنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمی‌خوام. این منم که نمی‌خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی‌خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی‌دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج‌مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون‌طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می‌زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله‌ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گل‌تون می‌نویسید؟” و من درحالی که لبخند می‌زدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می‌گیرم و حمل می‌کنم، تو رو با پاهای عشق راه می‌برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…”
به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگی‌تون بشید!



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

داستان های غمگین عاشقانه و گریه دار
من تنها نیستم هنوز خدارو دارم .....

 

داستان عاشقانه من پریا و عشقم فرهاد

من پریا ۲۳ ساله و عشقم فرهاد ۲۷ ساله : سال ۸۸ دانشگاهی که دوست داشتم تو رشته موردعلاقم قبول شدم . دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی . تا اون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شد چندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم ،

وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم پر از پسر بود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هر روز داشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون قرار میزاشتن خندم میگرفت و میگفتم عشق ؟؟؟؟؟ همش کشکه ، هوس ، بچگی و …

خلاصه ترم اول سال ۹۰ داشت شروع میشد اما بخاطر کار بابا مجبور بود بره همدان خوب منم که دختر یکی یه دونه مامان بابا که تااون روز همه نازم را میکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم .

خلاصه کارای انتقالیمو گرفتم و رفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد وقتی وارد ترم جدید شدم با یه گروهی آشنا شدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضو گروهشون شدم یکی از روزا که رفتیم سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود ؟ آره دلم پرواز کرده بود پیش فرهاد عشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم چقد دوسش دارم چون من در برابر پسرا کمی مغرورم .

هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم و بیشتر دوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بگم اون سال گذشت و روزایی که نمیدیدمش برام هزار روز میگذشت و بعضی وقتا که بچه ها قرار میزاشتن بریم اردویی جایی تا صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد .

وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدرکاش دست من بود سال جدید که شروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم شده و دیگه نمیتونم ببینمش .یه روز که جلسه داشتیم با بچه های انجمن وقتی وارد اتاق شدم خشکم زد فرهاد اومده بود به بچه ها سربزنه اونروز یکی از بهترین روزام بود . وقتی که جلسه تموم شد اومد پیشم گفت نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چرا ولی الان همراهم نیست ازم شمارمو خواست و منم بهش دادم .

چند روز بعد اس داده بود که فردا اگه میتونم بیاد دنبالم و مدرکشو بدم . فرداش اومد دنبالم و امانتیش و دادم و گفت اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم و باهاش رفتم . عصرکه کلاسم تموم شد اومده بود جلو در واستاده بود سلام کرد و گفت کارم داره و برسوندم و تو راه بهم بگه.

وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریا ببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی . گفت : از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم و هر روز بدتر از دیروز دیوانه وار دوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟ من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟ خواب بودم یابیدار؟ یعنی به عشقم رسیدم/؟ نتونستم دیگه چیزی بگم فقط جلو در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خونه شدم مستقیما رفتم تو اتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بود امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم ؟ چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم براهمیشه نه یکی دو روز بلکه همه روزای عمرمون .

هر روز با هم بودنمون قشنگتر از دیروش میشد یه سال گذشت و ما با هم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی استادا عشقمونو تحسین میکردن چه روزایی با هم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره بااشکام شسته مییشه . هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقرار بود ۲۵بهمن روز عشق روز دلهای عاشق روز ولنتاین باهم عروسیممونو جشن بگیریم .

همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت . ۲۰روزمونده بود تا بهم رسیدن و خیلی خوشحال بودیم . ۵  بهمن   ۹۱بود که اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیمو باهاشون برم آجازه میدی برم ؟ مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت ؟ رفتن شیراز و تو حین مسافرتش روزی۱۰ دوازده بارتلفنی میحرفیدیم . رفت که ای کاش ۱۰سال باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم .

روز دهم بهمن بودگفت فردا بر میگردم و منم از دلتنگی و خوشحالی دوباره دیدنش رو جام بند نبودم در برابرش یه بچه ۲ ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش . صبح ازخواب بیدارشدم و کارامو انجام دادم و خودمو حاضر کردم تابیاد.  تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جواب ندادساعت نزدیکه  ۵عصربود و هر چی زنگیدم جواب نداد دیگه داشتم از نگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم فقط بگو که فرهاد خوبه.

گفت ببخش زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه باتو باشه پسر بد قولی نبوده ولی این دفه رو حرفش نمونم دوتو مسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هر دو تاشونو ببین توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهاد و حلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن عزراییل .

اینو که شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم بالا سر فرهاد بودم سفید پوش آروم خوابیده بود و لبخند قشنگش رو هنوز داشت . آره فرهاد پریا که روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه زیرحرفش زد تو راه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند و هر۴ نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون . الان قرار ملاقات منو فرهاد هر روز پنجشنبه توی بهشت محمدیه با یه دسته گل سفید و کلی اشکهای من .

ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط سفرم جور بشه تابیام پیشت فقط جای تو تو قلبمه وحلقه عشق تو تو دستم. خیلی دوست دارم عشقم . سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم از تو فکرم بیرون نیستی.

امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من و فرهاد نشه….

                                              



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

عکس های عاشقانه با متن | عکس نوشته های عاشقانه

 

عکس های عاشقانه با متن ، عکس های خفن ، جملکس های عاشقانه ، عکس های عاشقانه ۹4 ، متن عاشقانه با عکس ، عکس نوشته های عاشقانه .

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه

 

 

عکس های عاشقانه با متن , عکس نوشته های عاشقانه



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

عکس های عاشقانه خفن, عکس های عاشقانه 2015

 خدایـــــــــــــــــــــــــــــا …

چه ساختــــــــه ایــــــــــــــــــــــــــــ …

دل آدم هایت یکــــــــــــــــی ازیکــــــــــــــــی سنگــــــــــــی تر …

دروغ هایشان یکــــــــــــــــــــی از یکـــــــــــــــی زیباتر …

نگاه هایشان یکــــی از یکـــــــــــی معنی دار تر و سنگین تر …

روحشان یکـــــــی از یکـــــــــــــی هـفـــتـــــــــــ رنـــگـــــــــــ تر …

و

هر یک برای خود ،

یکــــــــــــــی از یکـــــــــــــــی خــــــــــــــدا تـــــــــر !…

                                                                                                              



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

عکس های عاشقانه خفن, عکس های عاشقانه 2015

 

به سلامتی اون دختری که سردی دستاشو با گرمای

بخاری ماشین

یه بچه پولدار عوض نمیکنه به سلامتی اون پسری

که وقتی یه دختر ناز خوشگل تو خیابون می بینه

سرش رو بندازه پایین بگه هر چی هم

که باشی انگشت کوچیک یه عشق

خودم نمیشی….



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

عکس های عاشقانه خفن, عکس های عاشقانه 2015

  من خــــــــــوشبخــــت ترینم . . .

چـــون تــــــــو رو دارم . . .

تــــــویی که حتـــــی فکر کردن بهت . . .

قلبمـــــو گرم میکـــــنه . . .

تـــــو رو با همـــه دنیــــــا هم عوض نمیکنم . . .

هیـــــچوقت اینقــــــدر آرامش نداشتـــم

محبوب ِ قلبـــــم . . .

دوستــــــت دارم.با اینکه نمیدونم حسم دو طرفه اس یا نه!

پس به سلامتیه روزی که بشینی این پستای منو بخونی و بگی ببخشید عشقم که اینقد عذابت دادم

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

عکس های عاشقانه خفن 2015

روزا دارن میگذرن

پشت سر هم

حتی یه ثانیه هم نمیشه نگهش داشت

نمیدونم خوشحالم یا ناراحت

از یه طرف خوشحالم چون این روزای کسل کننده داره میره

از یه طرف ناراحتم که انقد آسون دارن میگذرن

بیخیال روزگار

کاریش نمیشه کرد !!!

دیدید بعضی وقتا یه حس خاص میاد سراغ آدم

نمیدونم چه جوری بگم

انگار یه کپسول انرژی خوردی

بی خودی خوشحالی

دوس داری یه کارای خاص بکنی

و از این جور حرفا

خیلی کم پیش میا

ولی خب حس خوبیه :)))

کلا چند روزه حس های مختلفی دارم



برچسب:, :: ::  نويسنده : FaRhAd

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد